خدایا باز خواب دیده ام...خودت هم می دانی...

به من بگو...

پس کجاست انصاف مثال زدنی ات؟؟

من خواب بین الحرمین را می بینم و برای دیگران تعبیر می شود...

من خواب راهی کربلا شدن را می بینم و دیگران راهی کربلا می شوند...

من خواب می بینم که در حرم عزیز دردانه ات زار زار اشک می ریزم و دیگران می روند آنجا و اشک چشم جاری می کنند؟

انصافت کجاست؟ جریان چیست؟

ناشکر نیستم. حسود هم نیستم اما حکمت این همه خون دل خوردن را نمی فهمم...درک نمی کنم..

نمی خواهی تمام کنی این غصه را؟

ببخش اگر طلب کارانه سخن می گویم...دست خودم نیست...نفهم بودن هم مثل بی لیاقت بودن شاخ و دم ندارد...

ببخش نفهمی ام را...

ببخش این همه نق زدن و التماس کردن را...

ببخش اگر آنقدر که تو می خواهی صبر ندارم...

صبر ندارم...

 


موضوعات مرتبط: حــــرف هــای خــودمــونی ، دلـکده ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 3 فروردين 1395برچسب:, | 15:27 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |

سلاااااام

آخ که چقدر دلم هوس اینجا رو کرده بود. وبلاگ مهربون و حرف گوش کن من.

 دوست ندارم اینجا سوت و کور باشه. اما چه میشه کرد؟ هوم؟؟ واقعا چه میشه کرد که من اینقدر درگیرم؟

تو اولین فرصت به دست اومده که گمونم خیلی هم دور نباشه با خبرای خوب میام سراغ اینجا و یه وبلاگ تکونی اساسی می کنم. عید که چندان نزدیک نیست اما اگر یه کم تخیلمونو  قوی کنیم بوشو حس می کنیم. نه؟

اما حالا که هنوز زمستونه. نظرت چیه که مثل من یکم از سردی هوا و یخ زدن لذت ببری؟؟سرما رو با همه ی لرزش هاش. با همه ی دندون به هم خوردن هاش. با وجود همه ی چیزایی که بقیه ازش فرارین دوست دارم.  یخ زدن خیلی باحال تر از اونیه که فکرشو کنی. من یخ زدن وسط چله ی زمستون رو دوست دارم.

می دونی؟ خیلی هم بد نیست گاهی وقتا اجازه بدی که بقیه فکر کنن دیوونه ای. یعنی اصلا بد نیست. تا جایی که به بقیه صدمه ای نرسه باید دیوونه بود و دیوونه وار زندگی رو پیش برد.

باید ثانیه ها رو با فکر اینکه می گذرن و میرن نفس کشید. باید مطمئن بشی که یه زمان حسرتشونو نمی خوری. خودم تجربه کردم که میگم. شعار نیست. با همین ریه های خودم بهترین ثانیه های عمرم رو جوری نفس کشیدم که با وجود ناب بودنشون حسرت برگشتنشون رو ندارم.  وسط همه ی بی هنری هام فقط یه ادعا دارم. فقط یه هنرو توی خودم حس می کنم. فقط همین یکی. اونم اینکه من ثانیه های زندگیمو پشت سر نمی ذارم. نفسشون می کشم. وقتی که پیش خانوادمم یا بین دوستامم تک تک ثانیه هارو نفس می کشم. چون یقین دارم یه روز میاد که خودمو هم بکشم نمی تونم این روز رو برگردونم. باید مطمئن شم که یه روزی حسرتشو نمی خورم. باید مطمئن شم که بعد ها متهم به ندونستن قدر لحظات نمی شم . کسی که ثانیه هاشو پشت سر بزاره می تونه هر وقت که بخواد به پشت سرش نگاه کنه و اون ها رو ببینه. اما این دیدن کافی نیست. اینکه ثانیه های خوش زندگیتو ببینی و دستت بهشون نرسه آخرِ حسرته. اما وقتی نفسشون بکشی مثل اکسیژن روی تک تک گلبول های قرمز و سفید خونت سوار میشن و توی بدنت چرخ می خورن. اونوقت دیگه حسرتی در کار نیست. تجربه کردم که میگم. شعار نیست.

 

خب بسه دیگه. خیلی حرف زدم. چه حرفایی هم زدم. فقط اومده بودم یه سلام کنم و برم. اصلا این حرف ها رو آماده نکرده بودم. اصلا قصد تایپ کردنشون رو نداشتم. نمی دونم شاید قسمت این بود. خدایا ممنون بابت یه روز خوب دیگه. ممنون بابت همه ی ثانیه هایی که نفسشون می کشم. ممنون بابت فکر هایی که می کنم. ممنون بابت همه چیز.

ثانیه های خوبی رو نفس بکشید. یا حق.

 


موضوعات مرتبط: حــــرف هــای خــودمــونی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 11 بهمن 1394برچسب:, | 1:27 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |

 

تو تمرین های داستان نویسی یه مورد داریم به اسم سیال ذهن.

باید هر چیزی که به ذهنمون میاد رو بنویسیم.

تازه فهمیدم من قبلا همین جا این کار رو انجام می دادم. همه ی حرف خودمونی هایی که اینجا نوشتم یه جورایی نا خواسته تمرین سیال ذهن بوده و خودم خبر نداشتم...حالا هر چی که اسمش باشه مهم نیست. مهم اینه که گفتنش بهم آرامش میده. نوشتن همیشه دوست خوب من بوده...من یکی نوشتن رو خیلی دوست دارم و یکی دیوار اتاقمو...دیواری که کنار تختمه. خیلی از رازامو می دونه...خیلی از درد دلامو شنیده...می دونید راستش دیوارا بعضی وقتا برا درد ودل کردن نسبت به آدمای اطرافت گزینه ی خیلی بهتری هستن .خوب به حرفات گوش می کنن. وسط حرفت نمی پرن. بهت ایراد نمی گیرن. تو رو مقصر نمی دونن. رازتو فاش نمی کنن چون زبونی برای این کار ندارن. و مهم تر از همه همیشه هستن...همیشه یه جا می ایستن تا تو بری سراغشون دستتو روی قلبشون بزاری و باهاشون حرف بزنی...دیوار اتاق من همیشه همه جای زندگیم حضور داشته. ناله هامو شنیده...شکایتامو شنیده...غلط کردنامو شنیده...از ترسام خبر داره...دلهره هامو بهتر از خودم می شناسه...خواسته هامو می دونه...از دلبستگی هام از دل کندنی هام، از نیتم، اهدافم ، آرزو هام، از دست نیافتنی های زندگیم خبر داره...هممون دست نیافتنی تو زندگیمون داریم...اما من اون قدری قوی نیستم که از دست نیافتنی هام دست بکشم...هنوز این شجاعت رو به دست نیاوردم از چیزی که یقین دارم نصییبم نمیشه دل بکنم...من اینقدری عرضه ندارم که بگم بی خیالش...ولش کن...فکرشو از سرت بیرون کن...یعنی نه اینکه نگفته باشماااا... چرا گفتم...ولی عملی در کار نبوده...نه که نخواستم. نشده...بی عرضگی که شاخ و دم نداره...خب دیگه سرتون رو درد آوردم...ببخشید...اینم خودش برا خودش یه نوع سیال ذهن شد...باز خدا روشکر که خدا نوشتن رو بهم داد وگرنه من چه جور می خواستم آروم بشم فقط خدا می دونه...فعلا خدانگهدار


موضوعات مرتبط: حــــرف هــای خــودمــونی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 1 آذر 1394برچسب:, | 23:40 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |

 

مقصر خودتی...باور کن که یه وقتایی باید برای خودت دادگاه تشکیل بدی...

باور کن بعضی وقتا که حسابی توپت از آدمای دور و برت پره این خودتی که بزرگ ترین خطا ها رو کردی...دیگران عادین...اونا هم دارن مثل تو زندگی می کنن. اونا هم از درد دوری می کنن. اونا هم می خوان یه زندگی خوب داشته باشن...

باید باور کنیم که حتی کسی مثل هیتلر هم یک روز بی تقصیر بوده...به زمانی سفید بوده.

باور کن که حتی جنایت کارایی مثل داعش هم یه روزی سفید بودن.اما چی شد؟؟؟ اونا از نظر خودشون کارشون درسته...عقلانیه...به این فکر نکردن که شاید مقصر خودشون باشن...تا وقتی خودتو خطا کار ندونی هر چیزی امکان پذیره...تا وقتی که فکر کنی همه ی کارات درسته معلوم نیست عاقبتت چی بشه؟؟؟

صدام فکر می کرد کار درستی می کنه. فکر می کرد هیچ اشتباهی تو رفتار و کارهاش نیست. هیتلر هم همینطور. داعش هم همینطور...یه قاتل زنجیره ای هم همینطور...منم همینطور....تو هم همینطور...خیلی های دیگه هم همین طور.

اما یه نگاه بنداز به اون طرفی ها.... چه کسی پیدا میشه که با دیدن حضرت پیامبر در حال استغفار و اشک تعجب نکنه.بله بله؟؟!!! چی شد؟؟؟!!! پیامبری که احد الناسی اشتباهی ازش ندیده ترس از مقصر بودن داره؟؟؟!!!!!!...آیت الله بهجتی که ملتی از زلال وجودش استفاده می کردن وسط نمازاش مثل ابر بهار گریه می کنه و خودشو مقصر می بینه!!!!!..... پذیرفتنش سخته...اما مثل اینکه حقیقت همینه...

باید ترسید از زمانی که نفهمیم چه بلایی سرمون اومده...از زمانی که فک کنیم همه چیز اون چیزیه که باید باشه...از اینکه همه چیز درسته...وای از زمانی که دنبال گناهکاری غیر خودمون بگردیم.

گاهی مقصریم واسه مقصر دونستن این و اون. ....واسه اینکه نسخه ی آدمای اطرافمونو پیچیدیم و گذاشتیم کنار

گاهی مقصریم چون فکر نکردیم به اینکه شاید از همه مقصر تر باشیم. واسه اینکه فکر نکردیم شاید راهمون کج باشه...

بسه محکوم کردن اینو و اون.... بسه به خدا...یه کم تقصیرا رو بندازیم گردن خودمون...پی بردن به اینکه اشتباهات خودت رو راحت تر از اشتباهات بقیه می تونی جبران کنی فکر زیادی نمی خواد...اگه مثل من روش فکر کنید می فهمید...من با این درک پایین و  مزخرفم بهش پی بردم مطمئنم شما بهتر و زود تر از من بهش پی می برید...خوش به حال اون کسی میشه کهبا فکر به این برسه که:

یه وقتایی مقصر خودتی


موضوعات مرتبط: یـــه وقتـــایی ، حــــرف هــای خــودمــونی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 27 آبان 1394برچسب:, | 21:54 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |

یه وقتایی یه چیزایی پیش میاد ...

که کل الگوی ذهنیت رو به هم می ریزه ...

مثل سرزدن یه کار زشت یا شنیدن یه حرف غیرمعقول از کسایی که قبولشون داشتی ...

بعضی وقتا هم برعکس ... شنیدن یه حرف کاملا منطقی از زبان بی منطق‌ترین آدم های زندگیت ...

یا مثلاً  اون موقع که با قرار گیری توی یه موقعیت کاری انجام می دی که وقتی دیگران تو همون موقعیت انجامش می دادن سرزنششون می‌کردی...

و کلی مثال دیگه...

این وقتاست که تمام محاسبات ذهنیت به هم می ریزه ...

به تمام قضاوت هایی که کردی شک می‌کنی ...

اونوقت از خودت بدت می یاد...

و اگه وجدانت کارش درست باشه ..

یه دونه چک آبدار نثار ذهنت می کنی تا بار دیگه توکاری که بهش مربوط نمی شه ( یعنی "قضاوت" ) دخالت نکنه ...


موضوعات مرتبط: یـــه وقتـــایی ، حــــرف هــای خــودمــونی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 28 فروردين 1394برچسب:, | 21:16 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |

یه وقتایی عجیب کارهای بچگانه می کنم ...

مثل دیشب و امروز ... 

خیلی اعصابم داغونه...

از دست خودم

از دست این کارهای بچگانه ...

مثل بچه‌ها دست گل به آب می دم

مثل بچه‌ها توی جمع ساکت می نشینم و حرف نمی زنم

مثل بچه‌ها حرف از زبونم درمیده...

کاش خودم به میزان مزخرف بودن خودم پی نمی بردم ...

این که چقد بعضی وقتا آدم بی خودی می شم ...

این که چقد بعضی وقتا بچه می شم...

من این بچگی رو دوست ندارم ... متنفرم lزش...

این جاست که باید دست ببریم توی شعر شاعر و بگيم:

ای کاش ندانم و ندانم که ندانم

در لذت وآسایش این جهل بمانم ...

بهله.........


موضوعات مرتبط: یـــه وقتـــایی ، حــــرف هــای خــودمــونی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 28 فروردين 1394برچسب:, | 18:26 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |

 

سلام عرض می کنم خدمت همه ی دوستان....

می خوام یکم براتون درباره من بگم....

شاید بشه اسمش رو گذاشت یه جور اعتراف....

قصد دارم بیشتر از خصوصیاتم بگم....

خب بر عکس خیلیا که همش می خوان خصوصیات خوبشون رو بیان کنن...من می خوام از چند تا خصوصیت بد خودم بگم....

آخه شما که غریبه نیستید...یکم با خودم دعوام شده و می خوام یکم خودم رو خجالت زده کنم تا جیگرم خنک شه...یه جورایی می خوام غیبت خودمو بکنم...ما یه مدت دیگه با هم آشتی می کنیم و میره پی کارش اما اگه الان این کارو نکنم ادب نمیشم....تقریبا یه جور تنبیهه....خب.... توضیح بسه...بریم سر اصل مطلب....

 


موضوعات مرتبط: حــــرف هــای خــودمــونی ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 23 فروردين 1394برچسب:, | 15:16 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |

بعضی وقتا عجیب تنهایی تنها دارایی آدم می شه....

من آدمی نیستم که حرفای نا امیدی بزنم....

از یه مدت پیش به خودم قول دادم که به تمام اطرافیانم انرژی مثبت بدم...

حتی اگه داغون باشم...

حتی اگه حال خرابی داشته باشم...

کما بیش هم پای این قولم ایستادم و خواهم ایستاد....

هدفم از زدن این حرف شاید به چالش کشیدن تنهاییه...

دوست داشتم اینجا که جای حرفای دلمه درباره این موضوع حرف بزنم...

.......


موضوعات مرتبط: یـــه وقتـــایی ، حــــرف هــای خــودمــونی ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 14 فروردين 1394برچسب:, | 2:59 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |

 

خیلی جالبه....

این سازش کاری روزگار بدجور منو شیفته ی خودش کرده....

دقیقا یه وقتایی که می خوای بقیه کاری به کارت نداشته باشن و یکم توی خودت باشی....

از همیشه بیشتر می خوان سرتو به حرف بگیرن....نظرتو بپرسن....دورت جمع بشن....

یعنی ترکوندتم این همه هماهنگی.....


موضوعات مرتبط: یـــه وقتـــایی ، حــــرف هــای خــودمــونی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 1 فروردين 1394برچسب:, | 13:49 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |

 

شکرت خدای خوب من....شکرت....

بالاخره من هم دعوت شدم....بعد از گذشت 19 بهار از زندگی ام بالاخره مرا هم طلبیدند...
چه حس و حال زیبایی دارد غافله ای که مقصدشان سرزمین مقدس است تو را هم با خودشان بکشند و ببرند به همان سرزمین مقدسی که بار ها آرزوی دیدنش را می کردی....
کسی می گفت دعوتت کار شهید خرازیست...نمی دانم دقیقا جریان چه بوده....فقط می دانم منم آن خاک پای شهیدانی همچون خرازی و باکری و همت....
خیلی مهمان نوازیشان بیش از حد بوده که من ناچیز را در غافله ی زوارشان جا داده اند....
از همه ی شما عزیزان طلب حلالیت می کنم....و برعکس انتظارتان می خواهم که از شما التماس دعایی بخواهم....بهترین دعای خیری که در حق این زائر حقیر می توانید بکنید طلب رفتنیست بدون بازگشت......اللهم الرزقنا توفیق الشهادة
یا حق...خدانگهدارتون

 

 


موضوعات مرتبط: حــــرف هــای خــودمــونی ، ذفـــاع مقدس ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 20 اسفند 1393برچسب:, | 2:5 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |

 

جگرم می سوزد از دست ملتی که پیامبرشان چه بسیار سفارش کرده به زیرک بودن...

و اینان ذره ای فکر نمی کنند که شاید نارضایتیشان حاصل تلاش دشمن باشد....

چه غصه ای دارد درد درک جاهلیت...


موضوعات مرتبط: من و دنـــیای ســیاست!! ، جــــــنگ ناجـــوان مـــردانه ی نـــــــــــرم ، حــــرف هــای خــودمــونی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 19 اسفند 1393برچسب:, | 1:0 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |

 

مردم عزیز کشورم.....

اگه می دونستید که چقدر دوستون دارم اشک شوقتون جاری می شد

و اگه می دونستید چقدر این حس دوست داشتنتون بهم احساس آرامش می ده شما هم تک تک مردم کشورتون رو مثل من از ته دل دوست داشتید....

 

 

نمی دونم چی باعث شد که حسم رو این شکلی بروز بدم....واقعا نمی دونم....توقع ندارم این پست به ظاهر کلیشه ای رو باور کنید...هرچند که خودم باورش دارم....همین قدر که با این قلمم اعتراف کنم که از ته دلمه برام کافیه....

خیلی دوستون دارم....


موضوعات مرتبط: حــــرف هــای خــودمــونی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 18 اسفند 1393برچسب:, | 1:1 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |

واییییییی که عجب روزگار کثیفیه.....هر طرف رو که نگاه کنی زشتی می بینی....

منظورم به آفریده های خدا و طبیعت نیستااااا..... یه وقت سوء تفاهم نشه....قربون خدا برم که جز خوبی و زیبایی نیافرید....

من منظورم به رفتار آدمای اطرافمه....تو خیلی از آدمای اطرافمون به ندرت رفتارای زیبا می بینم....اینقدر دروغ آسون شده که دیگه هیچ کسی هیچ عبایی از دروغ گفتن نداره....این قدر نفاق عادی شده که کسی خبر نداره این عمل کثیف از چقدر گناه داره....وای از نفاق....وای از دو رویی و چند رنگی....وای از این کثیف ترین گناه...

این همه جلسه قرآن که داره اینور و انور برگزار میشه....خانما با چادر میرن میشنن توش و (نمی دونم به چه نیتی) قرآن می خونن....بعد می بینی اکثرشون دختراشون از اونااااااااااااشن....ساپورت و کلیپس و لاک ناخون و کفش جلو باز بدون جوراب و مو های رنگ کرده که از "لا ین فک" استایلشونه....به غیر از این هر کدومشون واسه هر کسی که باهاش در ارتباطن یه رنگ میشن.....آخه عزیزای من....تو این جلسه ی قرآن که میرید....یکم به جای چشم و هم چشمی نگاه کنید به آیایه های قرآن....ببینید خدا نفاق رو در کنار شرک آورده....یعنی آدم منافق به اندازه آدم مشرک کثیفه...بفهمییییییییییییید لطفاااااااااااااااا................از نظر من...بالاتر از نفاق گناهی نیست....آدم منافق رو باید زنده زنده تو آتیش بسوزونی....وسلام....با من هم بحث نکنیدمردد


موضوعات مرتبط: حــــرف هــای خــودمــونی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 28 دی 1393برچسب:, | 1:42 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |

امروز داشتم با خودم فکر می کردم که چرا من از مرگ می ترسم؟؟؟ خب تعارف که با خودم ندارم...می ترسم دیگه....خیلی ها می ترسن....تک و توک پیدا میشن که نترسن....اونا هم دل شیر دارن....حالا خلاصه...هی فکر کردم...هی فکر کردم....هی فکر کردم....تا اینکه به اینجا رسیدم که من به شخصه بیشتر از همه چیز از درد مرگ می ترسم...راستش ترک کردن این دنیا اونقدرا هم برام سخت نیست....مخصوصا از وقتی که در نهج البلاغه دیدم که چه طور حضرت علی طالب رسیدن ترک دنیا بودن...تو حرفاشون یه چیزی هست که مطمئنت می کنه اون دنیا خبرای خیلی خیلی بهتریه....اتفاقا چند روز پیش هم یه نفر رو آورده بودن تو تلویزیون که بنده خدا مرده بود و زنده شده بود....می گفت لحظه ی مرگ چنان حس خوبی داشتم که به هیچ عنوان راضی نبودم که برگردم...نمی دونم چقدر راست می گفت....ولی یکم فکر که کردم دیدم کاملا منطقیه....این همه پیامبر و ائمه اومدن تا علاوه بر پیامای خیلی خیلی مهم تری که داشتن اینو هم بهمون بگن که دنیا جای خوشی نیست....پس اگه دنیا جای خوشی نیست پس حتما اون دنیا جای خوشیه.... و این کاملا عقلانی و منطقیه.....هرچند  واسه آدمی جای خوشیه که توی دنیا از جون و دل از خوشیش زده باشه و به فکر چیزایی بوده باشه که باید می بوده(چه بود اندر بودی شد) ولی اینکه ندونی قراره با چه میزان درد سر زمین بذاری یکم نگرانت میکنه....تا حالا دقت کردین که با از دست دادن یه عزیز به غیر از غصه ی از دست دادن و دور بودن از اون که بسیار هم جانسوزه یه چیز دیگه هست که بیشتر ناراحتتون می کنه؟؟؟ و اون اینه که موقع مرگ چقدر درد کشیده....و همین که نمی تونید به این سوال پی ببرید به شدت عذابتون می ده و فکرش تا مدت ها ولتون نمی کنه....به نظرم باید اینجوری باشه که اکثرا به درد لحظه ی مرگ اون طرف خیلی فکر می کنن....نمی دونم شایدم من ناقصمو حالیم نیست....اگه شما هم همین حس رو دارید خواهشا بهم بگید تا فکر نکنم تکم....در هر صورت من این عامل رو از بقیه عوامل در ترسیدن از مرگ پر رنگ تر می بینم حداقل توی من که همینجوریه....خدا آخر و عاقبت هممون رو به خیر کنه و از هممون راضی باشه....اگه با درد بردنمون راضیش می کنه من یکی که با کله می رم تو شکم درد بی تقصیر البته حرفه ها....تا موقع عمل نمی دونم درجا بزنم یا نه....خیلی فک زدم....نت لعنتی....اومدم دو دقیقه بشینم خبر بخونم شد دو ساعت....بزنم لهش کنم مردد همتون رو به خدا می سپارم تا یه خودمونی دیگه فعلا خدانگهداربوسه


موضوعات مرتبط: حــــرف هــای خــودمــونی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 25 دی 1393برچسب:, | 1:27 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |

سلام...خوبید؟؟؟

راستش من یکم سردر گمم...امروز یه حرفایی شنیدم که قابل گفتن نیست...اما منو بدجوری با خودم درگیر کرده...راستش این از همون وقتاست که من و من با هم دیگه جر و دعواشون میشه...خخخخخخ تعجب نکنید...من خودمو 2 تا میدونم....(یه چی شبیه وجدان شیرورهاد و وسوسه کیوون آرام) حالا این چیزا بماند...مونده تا به خل بودن من پی ببرید زبان درازی. در هر صورت این چند روز یکم به هم ریخته شدم...تایستون تموم شده و من حتی یک دهم کارایی که می خواستم انجام بدم رو هم انجام ندادم...و این واسه منی که تا قبل از این همیشه برنامه هام مرتب و روی برنامه ریزی بوده یکمی عذاب آوره...هر جای اتاقمو نگاه می کنم شده پر از وسایلی که نه لازمشون دارم...نه دستم میره به دور انداختنش....شدم عین اینایی که عتیقه نگه می دارن...راستش دلم اسباب کشی کشیده....آخه آدم تو اسباب کشی خیلی چیزا رو مجبور میشه بریزه دور...البته یه نکته هست که نمی دونم تا الان بهش دقت کردید یا نه...اونم اینکه روزگار عجب سر ناسازگاری با آدماش داره...لامصب تا یه چیزی به دردت نمی خوره و میریزیش دور بلا فاصله بهش احتیاج پیدا می کنی...منم اینقدر این موضوع سرم اومده که می ترسم چیزی رو دور بندازم...غافل از اینکه دارم خودمو گول میزنم...روزگار کارشو خوب بلده...تا وقتی دارمشون احتیاج بی احتیاج...نمی دونم شایدم دارم کار اشتباهی می کنم...حالا اصلا چرا من دارم این چرت و پرتا رو واسه شما می گم؟؟؟ هان؟؟؟ چرا؟؟؟اصلا بریم سر بحث اصلی...اصلا ولش کنید...مچ دستم شکست...ای بابا...برید سر خونه و زندگیتون...چیه چسبیدید به نت....عجب چیز مزخرفیه این نت....داره کل زندگی با ارزشم پاش هدر میره....می خوای 5 دقیقه بشینی میشه 5 ساعت...نگاه می کنی می بینی ای دل غافل...از نماز و مطالعه و کارای خونه و همه چیزت باز موندی...این چه وعضشه آخه؟؟هان؟؟؟ من برم به زندگیم برسم...خیلی فک زدم...فعلا بابای


موضوعات مرتبط: حــــرف هــای خــودمــونی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 15 شهريور 1393برچسب:, | 17:28 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Theme98.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس